دو سال پیش بود که روی موبایلم حدود 40 تا میس کال و 15 تا اس ام اس از تمامی دوستانم به من رسید.
اون موقع من در حال خدمت بودم و تازه از مرخصی برگشته بودم. جمعه ی قبلش با خود محمد برای تماشای مسابقات اسلالم رفته بودین. اما اون روزی که این تعداد زیاد از تماس رو دیدم اصلا نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده. وقتی به پسر خالم زنگ زدم و اون خبر رو به من داد، انگار زمین و آسمان روی سرم خراب شد. حتی نتونستم برای مراسم صبحگاه گروهان برم. تا ظهر مثل دیوانه ها توی پادگان می گشتم. اما دیگه کاری از دستم بر نمی اومد. حتی جرعت نداشتم به دیدن خانواده اش برم.
و حالا دو سال گذشته
No comments:
Post a Comment